یک تانک افتاده بود دنبالش. معلوم نبود چطوری آن جلو مانده؛ آرپیچیزنها را صدا زدند. آنقدر شلیک کردند که تانک منفجر شد. پسر که به خاکریز رسید، پرسیدیم کجا بودی؟ گفت: «دیشب که رفتیم جلو، خوابم برده بود. تقصیر مادرمه؛ از بس به ما زور میکرد سرشب بخوابیم، بد عادت شدیم.»
[ سه شنبه 89/3/4 ] [ 3:5 عصر ] [ مخبت ]
[ نظرات () ]
درباره وبلاگ
میگن وقتی بچه شیشه میشگنه! اگه با مرام باشه میره قلکش رو میشکنه! و میره پیش صاحب شیشه و میگه همه پولم همینه...
اونم اگه مثه بچه با مرام باشه... اشک بچه رو پاک میکنه و میگه حالا که خودت رو شکسته منم می بخشمت.....
خدایا هم دلمون شکستست... هم قلکمون... اصلن بضاعت ما مزجاته! تازه گم هم شدیم... کسی نیست ما رو پیدا کنه؟!
+ و اکنون در سال 91 خانوداگی و دوستانه کردیم این وبلاگ رو برای نوشتن از سبک زندگی، یک زندگی به سبک ایرانی اسلامی
تجربه ها و حکایت ها و آشپزی ها . ....
هر چه به درد یک زندگانی! بکند