| ||
در عملیات والفجر9 موفق شدیم ارتفاعی را که مقر یکی از تیپ های دشمن بود و موقعیتی کاملا استراتژیک داشت بگیریم. عراقی ها با یک حرکت تاکتیکی درست، در ارتفاع بعدی، خط دومشان را تشکیل داده بودند، شدت آتش آنها به قدری زیاد بود که واقعاً ما را زمین گیر کرده بودند، طوری که سرمان را هم نمی توانستیم بالا بیاوریم. درست در چنین شرایطی یک موتور سوار داشت با سرعت از روی یک تپه، که کاملا در تیر رس عراقی ها بود به سمت ما می آمد. بی مهابا می آمد تا رسید به محدوده خط ما. پیاده شد، در کمال تعجب دیدم که پرتقالی از توی جیب بادگیرش در آورد شروع کرد به پوست کردن؛ راست ایستاده بود، انگار نه انگار که اینجا خط مقدم است و آتش از زمین و آسمان دارد می بارد. کمی که دقت کردم، دیدم او کسی جر محمود کاوه نیست. نه اسلحه ای، نه بی سیمی و نه همراهی داشت. اطرافش را نگاه می کرد، بعد مشتی خاک از لبه، کانال برداشت و باقدرت آنرا پاشید سمت عراقیها؛ رو کرد به بچه ها و گفت: انشاا... خدا کورشان می کند، لازم نیست شما کپ کنید، بعد هم رفت. کم کم مه، سراسر منطقه را پوشاند، هر لحظه غلیظ و غلیظ تر می شد. خوب به خاطر دارم ،در مدت یک هفته ای که عملیات ادامه داشت، دید تیر دشمن کور شد؛ طوریکه دیگر نتوانست از آتش توپخانه و ادواتش استفاده کند. ما هم بدون اینکه لو بریم و یا دیده بشیم همه اهدافمان را گرفتیم. (خاطره از محسن محسنی نیا) [ چهارشنبه 89/2/8 ] [ 11:8 صبح ] [ دیده بان ]
[ نظرات () ]
|
بازدید امروز: 73 بازدید دیروز: 2 کل بازدیدها: 56651 |