قالب وبلاگ

یکدفعه کف اتاق را نگاه کردم .  دیدم کف اتاق پر از خون است . آنژیوکت از دست منوچهر در آمده بود و خونش می ریخت. پرستارداشت دستش را می بست که صدای اذان پیچید توی بیمارستان . منوچهر حالت احترام گرفت . دستش را زد توی خونها که روی تشک ریخته بود و کشید به صورتش . پرسیدم منوچهر جان چکار می کنی ؟ گفت روی خون شهید وضو میگیرم. دو رکعت نماز خوابیده خواند . دستش را انداخت دور گردنم. گفت : مرا ببر غسل شهادت کنم.یک لیوان  آب خواست .لیوان آب را گرفت ، نیت غسل شهادت کردو با دست راستش آب را ریخت روی سرش . جایی از بدنش نمانده بود که خشک باشد . تا نوک انگشتان پاش آب می چکید.....

  


[ یکشنبه 89/2/5 ] [ 7:5 عصر ] [ بیسیم چی ] [ نظرات () ]

درباره وبلاگ

میگن وقتی بچه شیشه میشگنه! اگه با مرام باشه میره قلکش رو میشکنه! و میره پیش صاحب شیشه و میگه همه پولم همینه... اونم اگه مثه بچه با مرام باشه... اشک بچه رو پاک میکنه و میگه حالا که خودت رو شکسته منم می بخشمت..... خدایا هم دلمون شکستست... هم قلکمون... اصلن بضاعت ما مزجاته! تازه گم هم شدیم... کسی نیست ما رو پیدا کنه؟! + و اکنون در سال 91 خانوداگی و دوستانه کردیم این وبلاگ رو برای نوشتن از سبک زندگی، یک زندگی به سبک ایرانی اسلامی تجربه ها و حکایت ها و آشپزی ها . .... هر چه به درد یک زندگانی! بکند
آرشیو مطالب


بازدید امروز: 101
بازدید دیروز: 2
کل بازدیدها: 56679