| ||
یکدفعه کف اتاق را نگاه کردم . دیدم کف اتاق پر از خون است . آنژیوکت از دست منوچهر در آمده بود و خونش می ریخت. پرستارداشت دستش را می بست که صدای اذان پیچید توی بیمارستان . منوچهر حالت احترام گرفت . دستش را زد توی خونها که روی تشک ریخته بود و کشید به صورتش . پرسیدم منوچهر جان چکار می کنی ؟ گفت روی خون شهید وضو میگیرم. دو رکعت نماز خوابیده خواند . دستش را انداخت دور گردنم. گفت : مرا ببر غسل شهادت کنم.یک لیوان آب خواست .لیوان آب را گرفت ، نیت غسل شهادت کردو با دست راستش آب را ریخت روی سرش . جایی از بدنش نمانده بود که خشک باشد . تا نوک انگشتان پاش آب می چکید..... [ یکشنبه 89/2/5 ] [ 7:5 عصر ] [ بیسیم چی ]
[ نظرات () ]
|
بازدید امروز: 63 بازدید دیروز: 2 کل بازدیدها: 56641 |