| ||
نشسته بود و زل زده بود به تاریکی.... خسته شده بود... روز پر ذکری بود... چند بار کتاب دعا رو سر و ور کرده بود... روحانی کاروان هم که مرتب رو منبر بود... زل زده بود به تاریکی و یاد چک هاش افتاده بود... یاد اینکه باید بمحض برگشتن بره سراغ اجاره مغازهها ... نشسته بود و زل زده بود به تاریکی.... خسته شده بود... قِل قِل داشت اشکش میریخت رو خاکهای بیابون... امروز باید به صاحبش میرسید... مطمئن بود که هست... اما خودش نبود... بارش سبک شده بود ولی نه اونقدر که محضر امام رو درک کنه... [ پنج شنبه 88/9/5 ] [ 11:28 عصر ] [ مخبت ]
[ نظرات () ]
|
بازدید امروز: 125 بازدید دیروز: 2 کل بازدیدها: 56703 |