سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 
قالب وبلاگ

    نشسته بود و زل زده بود به تاریکی.... خسته شده بود... روز پر ذکری بود... چند بار کتاب دعا رو سر  و  ور کرده بود... روحانی کاروان هم که مرتب  رو منبر بود...  زل زده بود به تاریکی و یاد چک هاش افتاده بود... یاد اینکه باید بمحض برگشتن بره سراغ  اجاره مغازهها ...
     نشسته بود و زل زده بود به تاریکی.... خسته شده بود... تنهایی رو حس میکرد... چند بار یه قیافه ی اشنا از جلو چشمش رد شده بود... یه قیافه روحانی... زل زده بود به تاریکی و داشت حساب کتاب میکرد... یادش افتاده بود که چند وقتی بود کم باد شده بود... باید کلی به خدا بگه غلط کردم...

    نشسته بود و زل زده بود به تاریکی.... خسته شده بود... قِل  قِل  داشت اشکش میریخت رو خاکهای بیابون... امروز باید به صاحبش میرسید... مطمئن بود که هست... اما خودش نبود... بارش سبک شده بود ولی نه اونقدر که محضر امام رو درک کنه...
    نشسته بود و زل زده بود به روشنایی.... داشت خوش و بش میکرد... اینبار بجای مغازه  دوستش رو تو این لباس میدید... داشت اصول دین میپرسید... مغازه که بود حس میکرد تو توحیدلنگ میزنه... آمده بود از ولی خدا  از توحید بپرسه...


[ پنج شنبه 88/9/5 ] [ 11:28 عصر ] [ مخبت ] [ نظرات () ]

درباره وبلاگ

میگن وقتی بچه شیشه میشگنه! اگه با مرام باشه میره قلکش رو میشکنه! و میره پیش صاحب شیشه و میگه همه پولم همینه... اونم اگه مثه بچه با مرام باشه... اشک بچه رو پاک میکنه و میگه حالا که خودت رو شکسته منم می بخشمت..... خدایا هم دلمون شکستست... هم قلکمون... اصلن بضاعت ما مزجاته! تازه گم هم شدیم... کسی نیست ما رو پیدا کنه؟! + و اکنون در سال 91 خانوداگی و دوستانه کردیم این وبلاگ رو برای نوشتن از سبک زندگی، یک زندگی به سبک ایرانی اسلامی تجربه ها و حکایت ها و آشپزی ها . .... هر چه به درد یک زندگانی! بکند
آرشیو مطالب


بازدید امروز: 121
بازدید دیروز: 2
کل بازدیدها: 56699